یوزفایل

یوزفایل

معرفی آلبوم های موسیقی و سایر فایل ها
یوزفایل

یوزفایل

معرفی آلبوم های موسیقی و سایر فایل ها

ترکمن گلینی

مراسم عروسی در گوشه گوشه ایران، آداب و رسوم مخصوص به خودش را دارد. ایران کشوری متمدن و با تاریخی کهن و گسترده است که در آن اقوام مختلفی زندگی کرده‌اند و هر کدام برای خود دارای آداب و رسوم خاصی هستند. این تکثر اقوام و آداب و رسوم، سبب شده تا ایران سرزمینی جذاب باشد. ترکمن‌ها نیز یکی از اقوام ساکن ایران هستند، آن‌ها در مراسم گوناگون، آیین‌های دینی و مذهبی، مراسم سوگواری و عزا و حتی نوع پوشش از دیگر اقوام این سرزمین متمایزند و سنت‌های شان رنگ و بوی گذشته‌ها را دارد. آیین‌ها و سنت‌هایی که از گذشتگان و پیشینیان نسل به نسل انتقال یافته و به مردان و زنان امروزی رسیده است.

حکایت های بلول ۲

حکایت‌های بهلول داستان‌هایی کوتاه، جالب و آموزنده هستند که گاه حکایاتی طنزآلود و خنده‌دار نیز در بین آنها یافت می‌شود.

نام اصلی بهلول ابو وهیب بن عمرو صیرفی کوفی است. او معاصر با‌ هارون الرشید خلیفه عباسی بود. بهلول شیعه‌ای زاهد و از شاگردان امام جعفر صادق و امام موسی کاظم (علیهما السلام) بود که جنون اختیار کرد؛ چون با تظاهر به دیوانگی می‌توانست‌ هارون و اطرافیانش را پند و اندرز دهد و در عین حال از خطر کشته شدن در امان بماند. بهلول در سال ۱۹۰ قمری درگذشت.

 

زیباترین حکایت های بهلول

حکایت های بهلول

 

حکایت‌های شیرین بهلول

۱. بهلول و فروختن خانه‌ای در بهشت

آورده‌اند که روزی زبیده زوجه‌ هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید.

پرسید: چه می‌کنی؟

گفت: خانه ای در بهشت می‌سازم.

پرسید: این خانه را می‌فروشی؟

گفت: آری.

پرسید: قیمت آن چقدر است؟

بهلول مبلغی ذکر کرد.

زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد.

بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد.

شب‌ هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانه‌ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه توست.

دیگر روز‌ هارون ماجرا را از زبیده بپرسید.

زبیده قصه بهلول را باز گفت.

هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می‌کند و خانه می‌سازد.

گفت: این خانه را می‌فروشی؟

هارون پرسید: بهایش چه مقدار است؟

بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.

هارون گفت: به زبیده به اندک چیزی فروخته‌ای.

بهلول خندید و گفت: زبیده ندیده خریده و تو دیده می‌خری میان این دو، فرق بسیار است.

 

۲. قیمت‌ هارون الرشید

روزی بهلول در حمام مشغول استحمام بود که ناگاه‌ هارون الرشید و جمعی از یارانش وارد حمام شدند و چشم‌ هارون الرشید به بهلول افتاد و از بهلول پرسید که اگر بخواهی من را بخری به چه قیمت می‌ارزم؟!

بهلول گفت: پنجاه دینار.

هارون الرشید برآشفت و گفت: نادان پنجاه دینار که فقط لُنگ من می‌ارزد.

بهلول نیز در جوابش گفت: من هم فقط لُنگتان را قیمت کردم وگرنه خود خلیفه که ارزشی ندارد.

 

۳. پند دادن بهلول به‌ هارون عباسی

روزی بهلول بر‌ هارون وارد شد.‌ هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده.

بهلول گفت: ای‌ هارون اگر در بیابانی که هیچ آبی در آن نیست و تشنگی بر تو غلبه نماید و قریب به موت شوی، چه می‌دهی که تو را جرعه‌ای آب دهند که عطش خود را فرو نشانی؟

گفت: صد دینار طلا.

بهلول گفت: اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می‌دهی؟

گفت: نصف پادشاهی خود را می‌دهم.

بهلول گفت: پس از آنکه آب را آشامیدی، اگر به مرض حبس البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی باز چه می‌دهی که کسی علاج آن درد را بنماید؟

هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را.

بهلول جواب داد: پس مغرور به این پادشاهی مباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکویی کنی؟!

 

۴. پرداخت پول بخار غذا

یک روز عربی از بازار عبور می‌کرد که چشمش به دکان خوراک‌پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند می‌شد. خوشش آمد. تکه نانی که داشت بر سر آن می‌گرفت و می‌خورد.

هنگام رفتن صاحب دکان گفت: تو از بخار دیگ من استفاده کردی و باید پولش را بدهی.

مردم جمع شدند. مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا می‌گذشت. از بهلول تقاضای قضاوت کرد.

بهلول به آشپز گفت: آیا این مرد از غذای تو خورده است؟

آشپز گفت: نه ولی از بوی آن استفاده کرده است.

بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت و گفت: ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر.

آشپز با کمال تحیر گفت: این چه طرز پول دادن است؟

بهلول گفت: مطابق عدالت است. کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند.

 

۵. بهلول و سوداگر

روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود: ای بهلول عاقل! من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟

بهلول جواب داد: آهن و پنبه.

آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود. اتفاقاً پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد.

باز روزی به بهلول برخورد. گفت: ای بهلول دیوانه! من چه بخرم تا منافع ببرم؟

بهلول جواب داد: پیاز بخر و هندوانه.

سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه، انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه‌های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت: در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت.

بهلول در جواب آن مرد گفت: روز اول که مرا صدا زدی گفتی بهلول عاقل و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی، من هم از روی عقل به تو دستور دادم. ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم.

 

زیباترین حکایت های بهلول

حکایت های بهلول

 

۶. بهلول و کفشدوز

بهلول در خرابه‌ای مسکن داشت و جنب آن خرابه کفشدوزی دکان داشت که پنجره‌ای از کفشدوزی به خرابه بود. بهلول چند درهمی ذخیره نموده بود و آنها را در زیر خاک پنهان کرده و گه‌گاه پول‌ها را بیرون آورده و به قدر احتیاج از آنها بر می‌داشت. از قضا روزی به پول احتیاج داشت؛ رفت و جای پول‌ها را زیر و رو نمود، اثری از پول‌ها ندید. فهمید که پول‌ها را همان کفشدوز که پنجره دکان او رو به خرابه است برده است.

بدون آنکه سر و صدایی کند نزد او رفت و کنار او نشست و بنا نمود از هر دری سخن گفتن و خوب که سر کفشدوز را گرم کرد، آنگاه گفت: رفیق عزیز برای من حسابی بنما.

کفشدوز گفت: بگو تا حساب کنم.

بهلول اسم چند خرابه و محل را برد و اسم هر محل را که می‌برد مبلغی هم ذکر می‌نمود تا آخر و آخرین مرتبه گفت: در این خرابه هم که من منزل دارم فلان مبلغ. بعد جمع حساب‌ها را از کفشدوز پرسید که دو هزار دینار می‌شد.

بهلول تأملی نمود و بعد گفت: رفیق عزیز الحال می‌خواهم یک مشورت هم از تو بنمایم.

کفشدوز گفت: بکن.

بهلول گفت: می‌خواهم این پول‌ها را که در جاهای دیگر پنهان نموده‌ام تمامی را در همین خرابه که منزل دارم پنهان نمایم آیا صلاح است یا خیر؟

کفشدوز گفت: بسیار فکر خوب و عالی است و تمام پول‌هایی را که در جاهای دیگر داری در این منزل پنهان نما.

بهلول گفت: پس فرمایش تو را قبول می‌نمایم و می‌روم تا تمام پول‌ها را بردارم و بیاورم و در همین خرابه پنهان نمایم و این را بگفت و فوراً از نزد کفشدوز دور شد.

کفشدوز با خود گفت: خوب است این مختصر پولی را که از زیر خاک بیرون آورده‌ام سرجای خود بگذارم؛ بعد که بهلول تمامی پول‌ها را آورد به یک‌باره محل آنها را پیدا نمایم و تمام پول‌های او را بردارم. با این فکر تمام پول‌هایی را که از بهلول ربوده بود سر جایش گذاشت. پس از چند ساعتی که بهلول به آن خرابه آمد و محل پول‌ها را نگاه کرد دید که کفشدوز پول‌ها را باز آورده و سر جای خود گذارده است. پول‌ها را برداشت و شکر خدای را به جای آورد و آن خرابه را ترک نمود و به محل دیگری رفت ولی کفشدوز هرچه انتظار بهلول را می‌کشید اثری از او نمی‌دید.

 

۷. بهلول و وزیر

روزی وزیر خلیفه به تمسخر بهلول را گفت: خلیفه تو را حاکم به سگ و خروس و خوک نموده است.

بهلول جواب داد: پس از این ساعت قدم از فرمان من بیرون منه، که رعیت منی.

همراهان وزیر همه به خنده افتادند و وزیر از جواب بهلول منفعل و خجل گردید.

 

۸. بهلول و مرد غریب

روزی بهلول از راهی می‌گذشت. مردی را دید که غریب‌وار و سر به گریبان ناله می‌کند. بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت: آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی؟

آن مرد گفت: من مردی غریب و سیاحت‌پیشه‌ام و چون به این شهر رسیدم، قصد حمام و چند روزی استراحت نمودم و چون مقداری پول و جواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاری به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردی دیوانه خطاب نمود.

بهلول گفت: غم مخور. من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت. آنگاه نشانی آن عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت: من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت که معین می‌کنم به دکان آن مرد بیا و با من ابداً تکلم نکن اما به عطار بگو امانت مرا بده. آن مرد قبول نمود و برفت.

بهلول فوری نزد آن عطار شتافت و به او گفت: من خیال مسافرت به شهر‌های خراسان را دارم و چون مقداری جواهرات که قیمت آنها معادل 30 هزار دینار طلا می‌شود دارم، می‌خواهم نزد تو به امانت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشم و از قیمت آنها مسجدی بسازم.

عطار از سخن او خوشحال شد و گفت: به دیده منت. چه وقت امانت را می‌آوری؟

بهلول گفت: فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه‌ای چرمی بساخت و مقداری خورده آهنی و شیشه در آن جای داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد.

مرد عطار از دیدن کیسه که تصور می‌نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقت آن مرد غریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود. آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت: کیسه امانت این شخص در انبار است. فوری بیاور و به این مرد بده.

شاگرد فوری امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعای خیر برای بهلول نمود.

 

۹. سهم هارون و بهلول از دنیا

روزی خلیفه از محلی می گذشت، دید که بهلول، زمین را با چوبی اندازه می‌گیرد.

پرسید: چه می‌کنی؟

گفت: می‌خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه‌قدر می‌رسد و به شما چه‌قدر؟ هر چه سعی می‌کنم، می‌بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی‌رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی‌رسد.

 

زیباترین حکایت های بهلول

حکایت های بهلول

 

۱۰ بهلول و مهمانی قاضی

بهلول شبی در خانه‌اش مهمان داشت و در حال صحبت با مهمانش بود که قاصدی از راه رسید. قاصد پیام قاضی را به او آورده بود. قاضی می‌خواست بهلول آن شب شام مهمانش باشد. بهلول به قاصد گفت: از طرف من از قاضی عذر بخواه! من امشب مهمان دارم و نمی‌توانم بیایم. قاصد رفت و چند دقیقه دیگر برگشت و گفت: قاضی می‌گوید قدم مهمان بهلول هم روی چشم. بهلول بیاید و مهمانش را هم بیاورد. بهلول با مهمانش به طرف مهمانی به راه افتادند.

او در راه به مهمانش گفت: فقط دقت کن من کجا می‌نشینم تو هم آنجا بنشین. هرچه می‌خورم تو هم بخور. تا از تو چیزی نپرسیده‌اند، حرفی نزن و اگر از تو کاری نخواستند، کاری انجام نده. مهمان در دل به گفته‌های بهلول می‌خندید و می‌گفت: نگاه کن یک دیوانه به من نصحیت می‌کند.

وقتی به مهمانی قاضی رسیدند، خانه پراز مهمانان مختلف بود. بهلول کنار در نشست ولی مهمان رفت و در بالای خانه نشست. مهمانان کم کم زیاد شدند و هر کس می‌آمد در کنار بهلول می‌نشست و بهلول را به طرف بالای مجلس می‌راند؛ بهلول کم کم به بالای مجلس رسید و مهمان به دم در. غذا آوردند و مهمانان غذای خود را خوردند. بعد از غذا میوه آوردند ولی همراه میوه چاقویی نبود.
همه منتظر چاقو بودند تا میوه‌های خود را پوست بکنند و بخورند. ناگهان مهمان بهلول چاقوی دسته طلایی از جیب خود درآورد و گفت: بیایید با این چاقو میوه‌هایتان را پوست بکنید و بخورید. مهمانان به چاقوی طلا خیره شدند. چاقو بسیار زیبا بود و دسته‌ای از طلا داشت. مهمانان از دیدن چاقوی دسته طلایی در جیب مهمان بهلول که مرد بسیار فقیری به نظر می‌رسید تعجب کردند.

در آن مهمانی شش برادر بودند که وقتی چاقوی دسته طلا را دیدند به هم اشاره کردند و برای مهمان بهلول نقشه کشیدند. برادر بزرگتر رو به قاضی که در صدر مجلس نشسته بود و میزبان بود کرد و گفت: ای قاضی این چاقو متعلق به پدر ما بود و سال‌های زیادی است که گم شده است. ما اکنون این چاقو را در جیب این مرد پیدا کرده‌ایم. ما می‌خواهیم داد ما را از این مرد بستانی و چاقوی ما را به ما برگردانی.

قاضی گفت: آیا برای گفته‌هایت شاهدی هم داری؟ برادر بزرگتر گفت: من پنج برادر دیگر در اینجا دارم که همه‌شان گفته‌های مرا تصدیق خواهند کرد. پنج برادر دیگر هم گفته‌های برادر بزرگ را تایید کردند و گفتند چاقو متعلق به پدر آنهاست که سال‌ها پیش گم شده است. قاضی وقتی شهادت پنچ برادر را به نفع برادر بزرگ شنید، یقین کرد که چاقو مال آنهاست و توسط مهمان بهلول به سرقت رفته است.

قاضی دستور داد مرد را به زندان ببرند و چاقو را به برادر بزرگ برگردانند. بهلول که تا این موقع ساکت مانده بود گفت: ای قاضی این مرد امشب مهمان من بود و من او را به این خانه آوردم. اجازه بده امشب این مرد در خانه من بماند. من او را صبح اول وقت تحویل شما می‌دهم تا هرکاری خواستید با او بکنید. برادر بزرگ گفت: نه! ای قاضی تو راضی نشو که امشب بهلول این مرد را به خانه خودش ببرد چون او به این مرد چیزهایی یاد می‌دهد که حق ما از بین برود.

قاضی رو به بهلول کرد و گفت: بهلول تو قول می‌دهی که به این مرد چیزی یاد ندهی تا من او را موقتاً آزادکنم ؟ بهلول گفت: ای قاضی من به شما قول می‌دهم که امشب با این مرد لام تا کام حرف نزنم. قاضی گفت: چون این مرد امشب مهمان بهلول بوده است، برود و شب را با بهلول بماند و فرداصبح بهلول قول می‌دهد او را به ما تحویل دهد تا به جرم دزدی به زندانش بیندازیم.
برادران به ناچار قبول کردند و بهلول مهمان را برداشت و به خانه خود برد و در راه اصلاً با مهمان حرفی نزد. به محض اینکه به خانه رسیدند، بهلول زمزمه‌کنان گفت: بهتر است بروم سری به خر مهمان بزنم؛ حتما گرسنه است و احتیاج به غذا دارد. مهمان که یادش رفته بود خر خود را در طویله بسته است گفت: نه تو برو استراحت کن من به خر خود سر می‌زنم. بهلول بدون اینکه جواب مهمان را بدهد وارد طویله شد. خر سر در آخور فرو برده بود و در حال نشخوار علف‌ها بود.

بهلول چوب کلفتی برداشت و به کفل خر کوبید. خر بیچاره که علف‌ها را نشخوار می‌کرد، از شدت درد در طویله شروع به راه رفتن کرد. بهلول گفت: ای خر خدا مگر من به تو نگفتم وقتی وارد مجلس شدی حرف نزن؛ هر جا که من نشستم تو هم بنشین؛ اگر از تو چیزی نخواستند دست به جییبت نبر! چرا گوش نکردی؟ هم خودت را به دردسر انداختی هم مرا. فردا تو به زندان خواهی رفت. آن وقت همه خواهند گفت: بهلول مهمان خودش را نتوانست نگه دارد و مهمان به زندان رفت.

بهلول ضربه شدیدتری به خر بیچاره زد و گفت: ای خر، گوش کن! فردا اگر قاضی از تو پرسید این چاقو مال توست بگو نه! من این چاقو را پیدا کرده‌ام و خیلی وقت بود که دنبال صاحبش می‌گشتم تا آن را به صاحبش برگردانم ولی متاسفانه صاحبش را پیدا نمی کردم. اگر این چاقو مال این شش برادر است آن را به آنها می‌دهم. اگر قاضی از تو پرسید این چاقو را از کجا پیدا کرده‌ای؟ مگر در بیابان چاقو دسته طلا ریخته‌اند که تو آن را پیدا کرده‌ای؟ بگو پدرم سالها پیش کاروان سالار بزرگی بود و همیشه بین شهرها در رفت و آمد بود و مال‌التجاره زیادی به همراه می‌برد و با آنها تجارت می‌کرد تا اینکه ما یک شب خبردار شدیم که پدرم را دزدان کشته‌اند و مال و اموالش را برده‌اند. من بالای سر پدر بیچاره‌ام حاضر شدم. پدر بیچاره‌ام را دزدان کشته بودند و تمام اموالش را برده بودند و این چاقو تا دسته در قلب پدرم فرو رفته بود. من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن کردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم می‌گردم… در هر مهمانی این چاقو را نشان می‌دهم و منتظر می‌مانم که صاحب چاقو پیدا شود و من قاتل پدرم را پیدا کنم. ای قاضی، اکنون من قاتل پدرم را پیدا کرده‌ام این شش برادر پدر مرا کشته‌اند و اموالش را برده‌اند. دستور بده تا اینها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را پس بدهند.

بهلول که این حرف‌ها را به خر می‌گفت و صاحب خر گفته‌های او را می‌شنید. او چوب دیگری به خر زد و گفت: ای خر خدا، فهمیدی؟ یا تا صبح کتکت بزنم. صاحب خر گفت: ای بهلول عزیز! نه تنها این خر، بلکه من هم حرف‌های تو را فهمیدم و به تو قول می‌دهم در هیچ مجلسی بالاتر از جایگاهم ننشینم و اگر از من چیزی نپرسیدند حرف نزنم و اگر چیزی ازمن نخواستند کاری نکنم.
بهلول که مطمئن شده بود مرد حرف‌های او را به خوبی یاد گرفته است رفت و به راحتی خوابید. فردا صبح بهلول مرد را بیدار کرد و او را منزل قاضی رساند و تحویل داد و خودش برگشت. قاضی رو به مرد کرد و گفت: ای مرد آیا این چاقو مال توست؟ مرد گفت: نه ای قاضی این چاقو مال من نیست. من خیلی وقت است که دنبال صاحب این چاقو می‌گردم تا آن را به صاحبش برگردانم اگر این چاقو مال این برادران است من با رغبت این چاقو را به آنها می‌دهم.

قاضی رو به شش برادر کرد وگفت: شما به چاقو نگاه کنید! اگر مال شماست آن رابردارید. برادر بزرگ چاقو را برداشت و با خوشحالی لبخندی زد و گفت: ای قاضی من مطمئن هستم این چاقو همان چاقوی گمشده پدر من است. پنج برادر دیگر چاقو را دست به دست کردند و گفتند: بلی ای جناب قاضی! این چاقو مطمئناً همان چاقوی گم شده پدر ماست.

قاضی از مرد پرسید: ای مرد این چاقو را از کجا پیدا کرده‌ای؟ مرد در جواب قاضی بر اساس هر آن چه شب گذشته آموخته بود درباره چاقو توضیح داد و در پایان گفت: ای قاضی! این شش برادر پدر مرا کشته‌اند و اموالش را برده‌اند. دستور بده تا این‌ها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را بدهند.

شش برادر نگاهی به هم انداختند. آن‌ها در مخمصه بدی گرفتار شده بودند و با ادعای دروغینی که کرده بودند، مجبور بودند اکنون به عنوان قاتل و دزد سال‌ها در زندان بمانند. برادر بزرگ گفت: ای قاضی من زیاد هم مطمئن نیستم این چاقو مال پدر من باشد چون سال‌های زیادی از آن تاریخ گذشته است و احتمالا من اشتباه کرده‌ام. برادران دیگر هم به ناچار گفته‌های او را تایید کردند و گفتند: که چاقو فقط شبیه چاقوی ماست ولی چاقوی پدر ما نیست.

قاضی مدت زیادی خندید و به مرد مهمان گفت: ای مرد چاقویت را بردار و پیش بهلول برو… مرد سجده شکر به جای آورد و چاقو را برداشت و خارج شد.

شیرین کاری بهلئل،ملانصرالدین و یهود وجهود

ملّانصرالدین و یهودی
 

ملّانصرالدین هر روز این دعا را می‌خواند: «خدایا صد دینار به من بده، اگر از صد دینار کمتر باشد بر می‌گردانم و قبول نخواهم کرد.»
او یک همسایه یهودی داشت، دعای او را هر روز می‌شنید، یک روز می‌خواست او را امتحان کند که آیا او راست می‌گوید که کمتر از صد دینار قبول نمی‌کند یا نه، نود و نه دینار در میان کیفی گذاشت. بعد از دعای او، آن را به خانه او انداخت، ناگاه ملّانصرالدین متوجّه آن کیف شد، به سراغ آن کیف رفت به خیال این که دعایش مستجاب شده و از آسمان برایش کیف پر از پول آمده است. با شتاب سر کیف را باز کرد و دینارها را شمرد، دید نود و نه دینار است، یهودی مخفیانه گوش به زنگ بود تا ببیند ملّا با دینارها چه می‌کند؟ و چگونه کیف را به خدا رد می‌نماید؟ ناگاه دید، ملّا سرش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: «رَبّ إِنْ لَمْ یَکُنْ عِنْدَکَ الْآنَ مِأةَ دِینَارٍ فَاِنِّی رَاضٍ بِتِسْعٍ وَ تِسْعِینَ: پروردگارا! اگر نزد تو اکنون صد دینار نیست، من به همین نود و نه دینار راضی شدم!»
وقتی که یهودی این سخن را از ملّا شنید، پریشان خاطر شد، و با شتاب به در خانه ملّا آمد و در زد. ملّا آمد پشت در و گفت: «چه می‌خواهی؟»
یهودی گفت: دینارهایم را می‌خواهم که در میان کیفی گذاردم و به خانه‌ات انداختم تا تو را امتحان کنم، آن دینارها مال من است به من بده.
ملّا گفت: مگر دیوانه شده‌ای من همواره شب و روز از خدا خواستم به من صد دینار بدهد، در نزدش صد دینار نبوده نود و نه دینار به من داده حالا این را هم تو می‌خواهی با کلک از من بگیری، این دینارها از طرف خدا به من عنایت شده است.
یهودی گفت: باید نزد قاضی برویم تا بین ما داوری کند.
ملّا گفت: مانعی ندارد، ولی هوا خیلی سرد است من قبایی که مرا بپوشاند ندارم. می‌ترسم با این وضع بیایم مریض شوم، و اینک قبا ندارم.
یهودی گفت: من به تو قبا می‌دهم. رفت و قبایی آورد به ملّا داد. ملّا گفت: یک چیز دیگر مانده و آن این که من ضعیفم، خانه حاکم و قاضی تا اینجا دور است؛ من در این سرما نمی‌توانم پیاده بروم، یهودی رفت و چهارپایی حاضر کرد، ملّا سوار بر آن شد و با هم به در خانه حاکم آمدند، در زدند، حاکم آمد و در را باز کرد و گفت: چه می‌خواهید؟
یهودی گفت: من نود و نه دینار نزد این شخص (اشاره به ملّا) دارم اینک او منکر است.
ملّا گفت: حضرت قاضی! این یهودی دروغ می‌گوید: اگر به او مهلت دهی این قبایی را هم که پوشیده‌ام ادّعا می‌کند مال من است، یهودی گفت: مگر قبا مال من نیست؟ ملّا گفت: حضرت قاضی! اگر ساکت باشی، ادّعا می‌کند این مرکبی را که سوار شده‌ام مال من است، یهودی گفت، مگر این مرکب مال من نیست؟
قاضی به یهودی رو کرد و گفت: از این پیرمرد چه می‌خواهی؟ مال و لباس و مرکبش را بی مورد ادّعا می‌کنی؟ تو بر گردن این بیچاره هیچ گونه حقّی نداری، سپس به ملّا رو کرد و گفت: برو سراغ کارت، این یهودی بر گردن تو حقّی ندارد، در نتیجه یهودی با دست خالی در حالی که قبا و مرکبش را از دست داده بود به طرف خانه‌اش بازگشت و ملّا دارای نود و نه دینار پول و صاحب قبا و مرکب شد.
این داستان گرچه فکاهی است ولی یک درس خوبی به مسلمانان می‌دهد، که امروز بخشی از مسلمانان بر اثر نادانی و بی توجّهی نسبت به استعمارگران دغلباز به این وضع درآمده‌اند که یهودی به آن وضع درآمد، باید کوشید و از دستورهای علمی و حیات بخش قرآن و اسلام الهام گرفت تا همواره سعادتمند بود.[١]
از این انتقاد درس بگیریم، انتقاد نیکو درس دهنده است. به گفته سعدی:
از صـحـبت دوستی برنجم / کافعال بدم حسن نماید
عیبم هـنـر و کـمـال بیـنـد/ خارم گل و یاسمن نماید
کو دشمن شوخ‌چشم و بی‌باک / تـا عیـب مـرا به من نماید 


شیرین‌کاری‌های بهلول
 


بهلول، هوشمند معروفی که در زمان هارون‌الرشید ‌می­زیست، از شاگردان مخصوص امام کاظم(ع) و از بستگان نزدیک هارون بود، اسم اصلی او «وهب بن عمرو» است و زادگاهش کوفه می‌باشد. او از برجستگان عقلای زمان خود بود، ولی به خاطر حفظ دین خود، خود را به دیوانگی زد.
گویند: هارون الرشید پنجمین خلیفه عباسی تصمیم بر قتل امام موسی بن جعفر گرفت و برای این کار، حضرتش را متهم به داعیه خروج و شورش کرد و از متّقیان زمان خود که از جمله بهلول بود، در این باره خواستار فتوا شد. بهلول بی‌درنگ خدمت امام رفت و پس از ذکر واقعه، عرض کرد که تکلیف چیست؟!
امام برای حفظ جان خود به او دستور داد که به دیوانگی تظاهر کند. و یا این که برای فرار از عهده‌داری مقام قضاوت در دستگاه هاورن، به دستور امام خود را به دیوانگی زد.
به هر حال بهلول پیش از آن که خود را به دیوانگی بزند، از اعیان و اشراف بود ولی به خاطر علاقه به دین و خاندان رسالت از همه زرق و برق دنیا دست کشید. با این که بارها بهترین سرپرستی پست‌های مملکت را به او پیشنهاد کردند، قبول نکرد. با نان خشک و لباس ساده می‌زیست، ولی زیر بار منّت و سلطه هارون نمی‌رفت.
منگر به چشم خوار بر این پر برهنگان                         
نـزد خـرد عـزیـزتـر از دیـده‌ی ­ترند
آدم بهشت را به دو گندم اگر فـروخـت                       
حقّا که این گروه به یک جو نمی‌خرند
بهلول در موارد مختلف با شیرین‌کاری‌های خاص و بسیار لطیفی از حق حمایت می‌کرد و گاهی هارون و بعضی از مغروران دیگر را به قدری منکوب می‌نمود، که به قیمت جانش تمام می‌شد، ولی به حساب خویشاوندیش با هارون و جهات دیگر، جانش محفوظ می‌ماند. در این کتاب نمونه‌هایی از حرکات شبیه فکاهی او خاطر نشان شده و در اینجا نیز به چند نمونه اشاره می‌شود:
١- روزی عربی فقیر و گرسنه از بازار بغداد عبور می‌کرد، چشمش به دکان خوراک پزی افتاد. از بوی آن خوراک‌ها خوشش آمد، نان خشکی از توبره خود بیرون آورد، روی بخار دیگ خوراک گرفته، چون نرم می‌شد، می‌خورد. آشپز کاملا این منظره را نگاه می‌کرد، تا نان آن عرب تمام شد، چون خواست برود، آشپز جلو او را گرفت و مطالبه پول نمود، او گفت: چه پولی؟ آشپز گفت: از بخار دیگ خوراک من استفاده کردی، در این باره داد و بیداد بلند شد. تصادفاً بهلول از آنجا عبور می‌کرد، عرب از بهلول تقاضای قضاوت کرد، بهلول به آشپز گفت: آیا این مرد از غذای تو خورده است؟ آشپز گفت: نه ولی از بوی بخار آن استفاده کرده است. بهلول از جیبش چند پول نقره‌ای در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت و گفت: ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر. آشپز با کمال تحیّر گفت: این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت: «مطابق عدالت، کسی که بوی غذا بفروشد، در عوض باید صدای پول را دریافت کند!»
۲- یکی از علما و دانشمندان برجسته و مشهور اهل تسنّن که از اهالی خراسان بود به بغداد وارد شد. هارون او را به حضور طلبید، وقتی که آن دانشمند وارد دارالخلافه شد، هارون مقدم او را گرامی شمرد و بسیار به او احترام کرد، و با عزّت او را نزدیک خود نشانید و با او مشغول گفتگو شد، در این میان بهلول بر هارون وارد شد، هارون بهلول را امر به جلوس کرد، آن عالم نگاهی به وضع ساده و حرکات کودکانه بهلول کرد و متعجّبانه به هارون گفت:«از مهر و محبّت خلیفه عجب است که به مردم عادی آن همه لطف و محبّت دارند و آنان را نزد خود راه می‌دهند.»
بهلول احساس کرد که نظر آن دانشمند مغرور با او است، با کمال شجاعت به او رو کرد و گفت: «به ظاهر من نگاه نکن، به علم ناقص خود مغرور مشو، من حاضرم که با تو مباحثه کنم و به خلیفه ثابت کنم که تو بی‌سواد هستی.»
دانشمند با کمال ناراحتی گفت: «شنیده‌ام که تو دیوانه‌ای و مرا با دیوانه کاری نیست.» بهلول در پاسخ گفت: «من به دیوانگی خود اقرار می‌کنم، ولی تو به نادانی خود اقرار نداری.»
هارون با نگاه تند به بهلول نگاه کرد و گفت: ساکت باش! بهلول به هارون گفت: این مرد به علم خود می‌نازد، من حاضرم با او مباحثه کنم. هارون به آن دانشمند گفت: اینک که مطلب به اینجا رسیده، چه ضرر دارد که از بهلول مسایلی بپرسی؟
دانشمند گفت: با یک شرط حاضرم و آن این که یک معمّا از بهلول می‌پرسم اگر جواب صحیح داد، هزار دینار طلای سرخ به او بدهم و گرنه او هزار دینار بدهد.
بهلول گفت: من از مال دنیا چیزی ندارم، ولی حاضرم که اگر جواب صحیح دادم هزار دینار را از تو بگیرم و به افراد مستحق بدهم، وگرنه به عنوان غلام و برده در تحت اختیار تو قرار گیرم، دانشمند قبول کرد و از بهلول چنین سؤال کرد:
«زنی با شوهر شرعی خود در خانه نشسته‌اند و در همین خانه یک نفر مشغول نماز و نفر دیگر روزه گرفته است. در این حال، مردی از بیرون وارد خانه می‌شود، به محض ورود او زن و شوهر به همدیگر حرام می‌شوند و نماز مرد نمازگزار و روزه مرد روزه‌دار هم باطل می‌گردد، آیا می‌توانی بگویی این مردی که وارد خانه شد کیست؟»
بهلول بی‌درنگ گفت: این مردی که وارد خانه شد، سابقاً شوهر آن زن بود، به مسافرت رفت و سفرش طولانی شد، برای زنش خبر آوردند که او مرده است. آن زن با اجازه حاکم شرع با آن مرد که در خانه نزدش نشسته بود ازدواج کرد. در این میان آن زن دو نفر را اجیر کرد که یکی برای شوهر فوت شده‌اش نماز قضا بخواند و دیگری روزه قضا بگیرد؛ در همین هنگام شوهر سابقش که به خیالشان فوت کرده از سفر برمی‌گردد؛ وقتی که وارد خانه می‌شود، شوهر دوّمی بر آن زن حرام می‌شود، نماز و روزه نیابتی آن دو مرد هم باطل می‌گردد!!
هارون و حاضران در مجلس از حل معمّا و جواب صحیح بهلول، بسیار خوشحال شدند و همه بهلول را ستودند.
بهلول گفت: حالا نوبت من است. دانشمند گفت: سؤال کن! بهلول گفت: اگر خمره‌ای پر از شیره و خمره دیگر پر از سرکه باشد، بخواهیم از این دو، سرکنگبین[٢] درست کنیم، یک ظرف از سرکه برداریم و یک ظرف از شیره، این دو را برای درست کردن سرکنگبین در ظرفی بریزیم، بعد متوجّه شویم که موشی در میان آنها است، آیا می‌توانی تشخیص دهی که آن موش مرده، در خمره سرکه بوده یا در خمره شیره؟
آن مرد دانشمند در فکر فرو رفت و هر چه به خود فشار آورد، از جواب دادن عاجز ماند. هارون از بهلول خواست که خودش جواب دهد، بهلول گفت: «اگر این مرد به نادانی خود اقرار کند، جواب معمّا را می‌دهم.»
آن مرد ناچار به جهل خود اقرار کرد، در این موقع بهلول گفت: «آن موش را بر می‌داریم و در آب می‌شوییم؛ پس از آن که از شیره و سرکه پاک شد، شکم او را پاره می‌نماییم، اگر در شکم او سرکه باشد، در خمره سرکه افتاده باید سرکه را بیرون ریخت و اگر در شکم او شیره باشد، پس در خمره شیره افتاده بوده، باید شیره را دور ریخت.»
تمام اهل مجلس از هوشمندی و فراست بهلول تعجّب کردند و به او آفرین و احسنت گفتند. آن مرد دانشمند، سر به زیر افکند و ناچار طبق شرطی که کرده بود هزار دینار به بهلول داد، بهلول آن دینارها را گرفت و بین فقرای بغداد تقسیم کرد.
٣- فضل بن ربیع در بغداد مسجدی ساخت، روزی که می‌خواستند سر در مسجد را بنا کنند از فضل سؤال نمودند تا دستور دهد که چه مطلبی در سر در مسجد کتیبه کنند، بهلول در آنجا حاضر بود از فضل پرسید: مسجد را برای چه کسی ساخته‌ای؟ فضل در پاسخ گفت: برای خدا. بهلول گفت: اگر برای خدا ساخته‌ای اسم خود را در کتیبه ذکر نکن.
فضل عصبانی شد و گفت: برای چه اسم خود را در کتیبه ذکر ننمایم؟ آخر باید مردم بفهمند که بانی این مسجد کیست؟
بهلول گفت: پس در کتیبه ذکر کن که بانی این مسجد بهلول است. فضل گفت: هرگز چنین ذکری نمی‌کنم، بهلول گفت: «اگر این مسجد را برای خودنمایی و شهرت ساخته‌ای اجر خود را ضایع نمودی.» فضل از جواب بهلول عاجز ماند و مدّتی سکوت کرد و بعد گفت: «هر چه بهلول می‌گوید بنویسید.» آنگاه بهلول امر کرد، آیه‌ای از قرآن کریم را نوشته و بر سر در آن نصب کردند.
۴- گویند: روزی بهلول بر هارون وارد شد. دید، هارون مشغول صرف شراب است، در این موقع هارون خواست خود را از خوردن شراب تبرئه کند. از بهلول پرسید: اگر کسی انگور خورد حرام است؟ بهلول گفت: نه، هارون گفت: اگر بعد از خوردن انگور، آب بخورد حرام است؟ بهلول گفت: نه، هارون گفت: اگر بعد از خوردن انگور و آب، مدّتی در آفتاب بنشیند حرام است؟ بهلول گفت: نه، هارون گفت: پس چطور همین انگور و آب را اگر مدّتی در آفتاب بگذارند حرام است؟
بهلول گفت: اگر خاک بر سر انسان بریزند، سر او می‌شکند؟ هارون گفت نه، بهلول گفت: اگر بعد از خاک ریختن، مقداری آب بر سر او بریزند، سرش می‌شکند؟ هارون گفت: نه، بهلول گفت: اگر همین آب و خاک را با هم مخلوط کنند و از آن خشتی بسازند و بر سر انسان بزنند آیا سر او می‌شکند یا نه؟ هارون گفت: البته خشت سر انسان را می‌شکند. بهلول گفت: چنان که از ترکیب آب و خاک سر آدم می‌شکند، از ترکیب آب و انگور هم شرابی به دست می‌آید که قانون شرع آن را حرام و نجس قرار داده و از خوردن آن صدمه‌های فراوانی به انسان وارد می‌آید و موجب حدّ شرعی می‌شود.
هارون از جواب بهلول حیرت زده شد و دستور داد تا بساط شراب را بردارند.[٣]
 


پیرمرد بهانه‌جو
 


پیرمردی بهانه جو بود. او را مهمان کردند، چلوکباب برایش آوردند، گفت: «شما با این غذا می‌خواهید، مرا که سرما خورده‌ام، بیمارتر سازید.» آبگوشت آوردند، گفت: «شما می‌خواهید چربی خون مرا بالا ببرید.» آش آوردند گفت: «شما می‌خواهید اسهال مرا تشدید کنید.»
ترشی آوردند، گفت: «شما می‌خواهید فشار خونم پایین آید.» به همین ترتیب، دنبال بهانه می‌گشت و همواره بهانه می‌گرفت.
اکنون که این فکاهی را نوشته‌ام، بعضی از از روزنامه‌ها چندی پیش در رابطه با انتخابات ایراد می‌گرفتند که شورای نگهبان، خطی کار می‌کند و اکثر کاندیداها را حذف خواهد کرد. اتفاقا شورای نگهبان، بسیاری را که احتمال قوی برای حذف آنها بود، ابقا کرد، این بار بعضی از همان روزنامه ها نوشتند: چون شورای نگهبان می‌خواهد فلان جناح رأی کم بیاورد، بسیاری را ابقا کرد تا رأی‌های مردم بین آنها پخش گردد و در نتیجه آنها رأی نیاورند.
این را می‌گویند بهانه‌جویی، که انسان را به یاد داستان معروف لقمان و پسرش می‌اندازد که در سفری سوار بر الاغ شدند و هر گونه رفتار نمودند، مردم بهانه جو، اعتراض کردند (که داستانش در فصل قبل ذکر شد).
 


مشاعره لطیف
 


دو نفر مشاعره می‌کردند، یکی از آنها به نام سعید از یک شعر، چند شعر می‌ساخت، و هیچ ترقّی و اوج نداشت، بلکه در همان شعر، در جا می‌زد، حمید طرف مقابل او گفت: الف بده سعید گفت:
اگر بینی که نابینا و چاه است / اگر خاموش بنشینی گناه است
حمید گفت: بِ بده، سعید گفت:
به ره بینی که نابینا و چاه است / اگر خاموش بنشینی گناه است
حمید گفت: واو بده، سعید گفت:
وگر بینی که نابینا و چاه است / اگر خاموش بنشینی گناه است
 حمید گفت: نون بده، سعید گفت:
نمی‌بینی که نابینا و چاه است؟ / اگر خاموش بنشینی گناه است
 حمید گفت: چ بده، سعید گفت:
چو می‌بینی که نابینا و چاه است؟ / اگر خاموش بنشینی گناه است
حمید گفت: هـِ بده، سعید گفت:
همی بینی که نابینا و چاه است / اگر خاموش بنشینی گناه است
 حمید گفت: صاد بده، سعید گفت:
صبا بینی که نابینا و چاه است / اگر خاموش بنشینی گناه است
 حمید گفت: شین بده، سعید گفت:
شبی بینی که نابینا و چاه است / اگر خاموش بنشینی گناه است
حمید گفت: ز بده، سعید گفت:
ز ره بینی که نابینا و چاه است / اگر خاموش بنشینی گناه است
به این ترتیب سعید هنر خود را نشان داد، زیرا هنر از نظر او در جا زدن و توقف در یک کلاس بود، شگفت آن که او این نمایش را خلاقیّت می‌نامید، با این که ایستایی بود نه پویایی، این است مثال آنان که با لفظ بازی، خود را مطرح می‌کنند، ولی سال‌ها در یک کلاس درجا می‌زنند، و هیچ گونه رشد و نمو ندارند، به آنها باید گفت: «با حلوا حلوا دهن شیرین نمی‌شود.»
سخن را نغز کن تانغز بینی / گذر از پوست کن تا مغز بینی

حکایت های حضرت بهلول

هلول، یکی از عقلای مجانین سدهٔ دوم هجری و معاصر هارون الرشید بود. هارون و خلفای دیگر از بهلول موعظه می طلبیدند. بهلول را از شاگردان امام کاظم (ع) دانسته اند. زمانی که بهلول از سوی هارون الرشید در معرض خطر قرار گرفت خود را به جنون زد ولی در مواقع لزوم به مردم پند واندرز می داد. بهلول در سال 190 قمری درگذشت.

 حکایت بهلول و وزیر

روزی وزیر خلیفه به تمسخر بهلول را گفت:خلیفه تو را حاکم به سگ و خروس و خوک نموده است. بهلول جواب داد پس از این ساعت قدم از فرمان من بیرون منه، که رعیت منی. همراهان وزیر همه به خنده افتادند و وزیر از جواب بهلول منفعل و خجل گردید.

♥♥♥♥♥♥♥♥**************♥♥♥♥♥♥♥♥

حکایت شیرین بهلول و تقسیم عادلانه

گویند روزگاری کار بر ایرانیان دشوار افتاده بود، و آن دشواری دندان طمع عثمانی را تیز کرده و سلطان عثمانی به طمع جهانگشایی چشم بر دشواری های ایرانیان دوخته بود. پس ایلچی فرستاد که همان سفیر است، تا ایرانیان را بترساند و پس از آن کار خویش کند. 

ایلچی آمد و آنچنان که رسم ماست با عزت و احترام او را در کاخی نشاندند و خدمت ها کردند. به روز مذاکره رسمی وکیلان همه یک رای شدند که این مذاکره حساس است و بدون بهلول رفتن به آن دور از تدبیر کشورداری است. وزیر که خردمند بود گفته وکیلان مردم پذیرفت و بهلول را خواست و خواهش کرد او هم همراه باشد. بهلول که هشیار بود و با نیک و بد جهان آشنا، هیچ نگفت و پذیرفت. 

سفره گستردند و آنچنان که رسم ماست به میهمان نوازی پرداختند. بهلول روبروی سفیر عثمانی در آن سوی سفره نشسته بود. پلو آوردند در سینی های بزرگ، و بر سفره چیدند، زعفران بر آن ریخته و به زیبایی آراسته. سفیر عثمانی به ناگهان کاردی برگرفت و هر چه زعفران بر روی پلو بود به سوی خویش کشید و نگاهی به بهلول انداخت. 

بهلول هیچ نگفت. قاشقی برداشت و با ادب بسیار نیمی از زعفران سوی خود آورد و نیم دیگر برای سفیر گذاشت. سفیر برآشفت و با کارد خویش پلو را به هم زدن آغاز کرد. آنچنان بلبشویی شد که کمتر زعفرانی دیده می شد و بخشی از پلو هم به هر سوی سفره پراکنده شده بود. بهلول دست در جیب کرد و دو گردو به روی پلو انداخت. سفیر آشفته شد و تاب نیاورد و خوراک وانهاد و دستور رفتن داد. 

عثمانی ها بی خوردن خوراک و با شتاب بر اسب ها نشسته و رفتند. وزیر که خردمند بود اما در کار بهلول وامانده و از ترس رنگش مانند زعفران گشته، نالان شد و به بهلول گفت این چه کاری بود، همه کاسه کوسه ها به هم ریخته شد و آینده ناروشن است. بهلول پاسخ داد مذاکره پایان یافت و بهتر از آن شدنی نبود. وزیر چگونگی آن پرسید. همگان ادب بهلول بر سفره دیده بودند و او بی کم و کاست تدبیر خویش نیز بگفت. 

سفیر آنگاه که کارد برگرفت و همه زعفران سوی خویش کشید، دو چیز گفت. نخست آن که با کارد آغازید و نه با قاشق، یعنی که تیغ می کشیم و دیگر اینکه همه جهان از آن ماست، تسلیم شوید. من قاشق برداشتم و نیمی پیش کشیدم. یعنی که نیازی به تیغ کشیدن نیست، نیم از آن شما و نیمی هم از ما. او برآشفت و پلو به هم زد و من نیز دو گردو انداختم. و این گردو که در قم و ری به آن جوز هم گویند، چون دو شود همه دانند که چه گوید، شما چگونه ندانی، مگر ایرانی نیستی. وزیر شرمگین شد و آفرین ها بر بهلول خواند.

و بدین گونه است که بهلول را که به راستی دیوانه ای بود الپر، و دیوانگی های بسیار داشت، دانا نیز گفته اند، از آنجا که به روز حادثه خردمندتر از هر فلسفه باف گنده دماغ و فقه خوان خشک مغز بود.

♥♥♥♥♥♥♥♥**************♥♥♥♥♥♥♥♥

حکایت های پند آموز بهلول، عاقل ترین دیوانه

هارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداند سربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه آوردند هارون الرشید به بهلول امر کرد چند دیوانه برای ما بشمار بهلول گرفت:اولین دیوانه خودم هستم و با اشاره دست به سمت مادر جعفر برمکی گفت این دومین دیوانه هست. 

عیسی با حالتی عصبی فریاد زد :وای بر تو برای مادر جعفر چنین حرفی می زنی؟

بهلول خندید و گفت :صاحب اربده سومین دیوانه هست.

هارون از کوره در رفت و فریاد زد :این دیوانه را از قصر بیرون کنید آبرویمان را برد.

بهلول در حالی که روی زمین کشیده می شد گفت :تو هم چهارمی هست هارون !

♥♥♥♥♥♥♥♥**************♥♥♥♥♥♥♥♥

حکایت شکار رفتن بهلول و هارون

روزی خلیفه هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند. بهلول با آنها بود در شکارگاه آهویی نمودار شد. خلیفه تیری به سوی آهو انداخت ولی به هدف نخورد. بهلول گفت احسنت !!!

خلیفه غضبناک شد و گفت مرا مسخره می کنی ؟

بهلول جواب داد :احسنت من برای آهو بود که خوب فرار نمود.

♥♥♥♥♥♥♥♥**************♥♥♥♥♥♥♥

حکایت زیبای بهلول و سوداگر

روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیاز بخر و هندوانه

سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟ 

تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.